حس خوبی که از هم‌صحبتی با رضا بلوط گرفتم.

به خیابان انقلاب که می‌روم، قصد دیدن مغازه‌ها و پیاده‌روی می‌کنم، دیگر دورترین فاصله از مغازه‌ها را برای راه رفتن انتخاب نمی‌کنم و از این‌که بین مردم گیر کنم و مجبور شوم تندتند راه بروم تا از بین آن‌‌ها رد شوم اذیت نمی‌شوم.

اتفاقا سرعتم را کم می‌کنم و هدف پیاده‌روی و یا پیاده‌روی و دیدن مغازه‌ها و خرید است.

دیروز اما بهانه‌های مختلفی برای انقلاب‌گردی داشتم، دیدن دوستم و همسرش(به نیت شام عقد)، خرید قلم‌مو(متخصص در خراب کردن قلم‌مو هستم : | ) و پیاده روی.

خیابان انقلاب را انتخاب کردم چون قدم زدن در آنجا را دوست دارم و گفتم شاید دوستانم راضی به یک کافه شوند و بتوانم شام را بپیچانم، هرچند آخر سر زور آنها چربید و بعد از انقلاب‌گردی که قرار بود من بازگردم سر از بوستان گفتگو درآوردیم.

بهانه‌هایم هم اثر بخش نبود، هر چه گفتم دختر باید ساعت ۸ خانه باشد، الان ماه بیرون است من باید خانه باشم، یا سینگل درونم افسردگی خواهد گرفت اگر با شما بمانم، ولی افاقه نکرد. : /

هنگام پیاده‌روی بعد از خیابان ابوریحان، همان ابتدای خیابان، متوجه پیرمردی شدیم که بساط کرده بود، نقاشی‌هایی با خودکار.

با دوستم در حال تماشا کردن نقاشی‌ها بودیم و بحث این‌که مفهومش چیست و پیرمرد کنار دکه در حال کشیدن بود.

دست از نقاشی کشید و آمد کنار ما ایستاد، گفت به مخاطب حق می‌دهم که نداند مفهوم پشت نقاشیم چیست، او باید حرف‌های من را بشنود تا بداند که منظورم چیست.

گفت هر کسی که به نقاشی‌ها نگاه می‌کند یک چیز برداشت ‌می‌کند.

وقتی دو تا از کارهایش را برایمان توضیح می‌داد متوجه شدم که چقدر آدم پُری است، چقدر کتاب خوانده، وچقدر شعر بلد است.

از او اجازه خواستم تا از نقاشی‌ها عکس بگیرم، گفت می‌توانی، ولی وقتی داشتم عکس می‌گرفتم گفت اینطوری عکس نگیر، طوری بگیر که همه‌ی آن‌ها باشد.

گفتم می‌خواهم واضح باشند بخاطر این از نزدیک گرفتم، گفت اگر باغ میوه‌ای داشته باشی و برای آن کلی زحمت بکشی، دوست داری کسی بیاید و سیب‌هایت را بچیند.

حرفی نداشتم.

متوجه احساسش به نقاشی‌هایش شدم، شاید از نظر من یک‌ کارش زیباتر بود ولی برای او همه‌ی کارهایش یکسان بودند.

دلمان می‌خواست آن‌ دو نقاشی که برایمان توضیح داد را بخریم ولی راستش نمی‌دانستیم چگونه قیمتش را بپرسیم که باعث ناراحتیش نشویم.

خودش متوجه شد و گفت هدیه هر یک از این‌ها ده هزارتومان است. چقدر زیبا، هدیه به جای قیمت.

نقاشی که می‌خواستم را انتخاب کردم، پشتش برایم نوشت، رفتم کنارش نشستم، اسمم را پرسید و نوشته را کامل کرد.

گفت لیلا نام مادرم است.

چقدر مهربان و بی‌ریا بود، چقدر خوب حرف می‌زد، چقدر حالش خوب بود و رنگ رضایت در حرف‌هایش پررنگ بود.

کنارش که نشستم، هم کلامی با او یک احساس آرامش عمیق را به من چشاند، حس خیلی خوب. راستش یادم نمی‌آید آخرین بار کی آنقدر خوب بودم.

کلی صحبت کردیم نمی‌دانم چقدر طول کشید.

می‌گفت وقتی نقاشی می‌کشد نمی‌داند چه وقت شروع می‌کند و کی تمام و متوجه گذر زمان نمی‌شود.

می‌گفت گاهی خودم هم نمی‌دانم مفهوم  نقاشیم چیست و بعد از چندماه یا سال متوجه می‌شوم که آن نقاشی چه می‌گوید.

پشت نقاشی برایم امضا کرد و گفت این امضای من است، گفت که همه‌ی نقاشی‌هایش هم امضای او هستند و حرف‌هایش.

و امضایش هم حرفی دارد و منظورش از آن رهایی است، رهایی به معنی مطلق، بدون وابستگی حتی به یک نقطه.

می‌گفت خیلی مطالعه کرده‌ام(حتی اگر نمی‌گفت مشخص بود) اما نقاشی نگاه نمی‌کنم، چون اعتقاد دارم چشم دزد است و ایده‌های دیگران را وارد ذهن می‌کند و اینگونه می‌خواهد که ایده‌هایش آلوده به کارهای دیگران نباشد.

کلی حرف داشت، حرف‌های خوب. یکی دیگر از نقاشی‌هایش را نشانم داد، تا حدی که نقاشی می‌فهمم شبیه سبک کوبیسم بود، شعری زیرش نوشته بود از حافظ(تا آنجا که فهمیدم حافظ را بیشتر از شعرای دیگر دوست داشت).

“گیسوی چنگ ببُرید به مرگ می ناب”

چقدر نقاشی و شعر به هم مرتبط بودند.

گفت برای این‌که شعر حافظ را بفهمی، باید بدانی متعلق به چه دوره‌ای است، بیت‌های دیگر شعر را خواند و توضیحش داد و گفت متعلق به کدام دوره‌ است.

از همراهی می و چنگ گفت، اینکه مانند زن و شوهر هستند و همیشه همراه هم می‌آیند.

و اینکه اگر کسی همسرش فوت می‌کرد به نشانه‌ی عزا موهایش را کوتاه می‌کرد.

حالا که دیگر حسش را به نقاشی‌هایش می‌دانستم، دیگر نگفتم که دلم می‌خواهد از آن نقاشی هم عکس بگیرم.

از آن آدم‌هایی بود که تو را از زمان جدا می‌کرد و می‌توانست برایت سوال تازه ایجاد کند.

از هم صحبتی با او خیلی حال خوبی پیدا کردم و او هم گفت که خوب بود و بنظر خوشحال می‌آمد.

بعد از اینکه متن  را برایم نوشت و امضا کردش یکبار هم برایم خواند.

 وقتی به “دستش همیشه پرباد” رسید، گفت تا به حال این را برای هیچ‌کس نخواسته‌ام و تو اولین نفری هستی که برایت این را خواستم، وقتی سوال کردم که چرا و این که چیز خوبی است، چرا نباید بخواهید.

گفت دلیلش را نمی‌دانم ولی می‌دانم که چرا این شعر را برایت انتخاب کرده‌ام:

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

بالای نقاشی که من هدیه گرفتم، این را نوشته است” هنگامی به سراغش رفتند که آفتابش از گور تافت”.

گفت یکبار هم بدون “ش” آفتاب بخوان.

و حالا دقت کن، بعد توضیح داد که آن، “ش” مالکیت است و بودنش مهم است و توضیحات دیگر تا آن نقاشی را بفهمم. تاریخ روی نقاشی مربوط به سال ۹۲ است.

از او پرسیدم که چرا این مسیر را انتخاب کرده، چرا خیابان، پاسخی نداد و صحبت‌هایمان را ادمه دادیم،  از این گفت که چه زمانی فهمیده که نقاش است و نشانه‌اش نگاه دیگران به نقاشی‌هایش بوده.

یقیقنا باز هم به دیدنش خواهم رفت، اگر مسیرتان به خیابان انقلاب خورد، هم صحبتی با او را تجربه کنید و حس خوبی که منتقل می‌کند.

روزنامه‌هایی که عکسش را چاپ کرده بودند هم بین نقاشی‌ها دیده می‌شد، دیشب نامش را سرچ کردم و متوجه شدم که او اسکیزوفرنی دارد و به این دلیل جایی آموزش نمی‌دهد که مبادا ناخواسته باعث آزار کسی بشود.

دانستن این مسئله چیزی از ارزش حرف‌هایش و احساس خوبی که از هم‌صحبتی با او کسب کردم کم نمی‌کند.

پی‌نوشت یک: مصاحبه‌هایی که با ایشان شده است را در این لینک‌ها می‌توانید بخوانید. + و + و + . از او برای نوشتن این پست هم اجازه گرفته‌ام.

پی‌نوشت دو : جالب بود که موقع برگشت از کنار او، شاهین را هم دیدم که باسرعت داشت می‌رفت و البته حدسم این بود که داشت میرفت شیرینی فرانسه(سر ابوریحان)، اسپرسو بزند.  ; ) .

۵ دیدگاه برای “حس خوبی که از هم‌صحبتی با رضا بلوط گرفتم.

  1. من مطمئنم که یک بار نقاشی های آقا رضا را در یکی از خیابان های شهر دیده ام و جلوی آن ها میخکوب شده ام.
    و حتی بنظرم می رسد که چند دقیقه را مبهوت نقاشی کردنش با خودکار شده ام.
    این نوشته و مصاحبه ها خیلی تاثیرگذار بود.
    فکر می کردم کسی که از کودکی در نقاشی استعداد داشته و چهل و چند سال است که نقاشی می کشد، حتما باید برای خودش بروبیایی داشته باشد و گالری های متعدد در کشورهای مختلف برگزار کند و هرکدام از نقاشی هایش را چندین میلیون تومان بفروشد.. ولی سبک خاص آقا رضا برای خودش برایم بسیار آموزنده و تاثیرگذار بود.
    ممنون از به اشتراک گذاشتن این خاطره

    1. شاید چون عادت کردیم فقط صداهای بلند رو بشنویم.
      یا باور به این‌که هر کسی صداش بلندتر هست فقط حرفی برای گفتن داره و حرفاش مفید و درست هست.
      هر چند که بخشی از این مسئله مربوط به اولویت‌‌ بندی زندگی خود آن شخص هم هست.

  2. چقدر خوب و روان و تاثیرگزار نوشتی لیلا و چه ماجرای عجیب و لطیفی! تیترت خیلی شکارچی مناسبی برای جالب بودن مطلبت نبود، یعنی مطلب از تیتر سر بود! گفته باشم 🙂

    1. ممنون نجمه‌جان
      دنبال شکار که نبودم ولی تو رو شکار کردم : P. بله، نوشتن و انتخاب تیترم ضعیف هست و همچنان در حال تمرین نوشتن هستم.
      : )

دیدگاه ها بسته شده.