تو از چی میترسی؟
بخاطر ندارم که کسی به این صراحت و بیمقدمه این سوال رو ازم پرسیده باشه
دیشب، امین(خواهرزادهام) به مامانش گفت امشب میخوام در آغوش خاله بمونم و کنارم موند.
وقتی شبا پیشم میمونه با هم خیلی حرف میزنیم.
یوقتایی اصرار داره که رازهاش رو بگه، وقتی میگم خب اگر رازه نباید بهم بگی، میگه آخه دیگه طاقت ندارم تو دلم نگهش دارم : )
دیشب وقتی رفتیم تو رختخواب و بعد کلی سروکله زدن سر خاموش کردن لامپ آخرش هم خودم لامپ رو خاموش کردم، امین ازم پرسید “خاله تو از چی میترسی؟”
سوالش من رو به فکر فرو برد
این وقتها تو دلم صدایی شروع میکنه به حرف زدن
چندهفته پیشم که کنارم مونده بود، همین سوال رو ازم کرد
جوابش رو دادم و به خودم مبسوطتر جواب دادم
امین هم برام از ترسهاش گفت
مثل سری قبل درگیر خدا بود، اینکه اگر کار بد بکنه خدا میبرش جهنم
اینکه خدا آرزوهاش رو برآورده نمیکنه. اینبار دیگه باهام در مورد مرگ حرف نزد
و من براش حرف زدم، سعی میکنم جهتدهی نکنم اما دوست ندارم با داستانهای دروغ بزرگ شه
بهش توضیح دادم که اینکه اگر کار بد بکنه خدا میبرش جهنم درست نیست و …
بهش گفتم که خدا قرار نیست آرزوت رو برآورده کنه، میتونی به خدا در مورد آرزوهات بگی اما خودت باید تلاش کنی تا به آرزوهات برسی
در جواب بهم گفت پس چرا از اول به ما اینطوری گفتن!
تو ذهنم میگفتم آخه تو مگه چندسالته که درگیر اینی که چرا از اول اشتباه گفتن و الان فهمیدی که اشتباهه (امین مرداد میشه ۹ ساله)
بعد این حرفها باهام در مورد کابوس حرف زد
در مورد اینکه کابوس تکرار شونده داره و کابوسش رو برام تعریف کرد. دلیل کابوسش رو میتونستم بفهمم
بعدش برام در مورد غولها حرف زد، فقط خدا رحم کرد که در مورد “غول مردم” نبود وگرنه نصف شبی باید گریبان پاره کرده و سر به بیابان میذاشتم
بعد کمی سکوت بهم گفت خاله، میدونی یه سگی هست که تا بخوای برات عمر میکنه، اولش میخواستم برم رو منبر که نه چنین چیزی وجود نداره(فکر کردم تحت تاثیر کارتون بچه رئیس۲ داره اینو میگه)، اما بعدش گفت این یه معماست که خودش ساخته و من جوابش رو بدم
جوابش رو درست حدس زدم، “ترس”
بهش گفتم: “ترس”. گفت آره خاله، انتخاب با تو هست که تا کِی ترس باهات بمونه
داشتم با خودم فکر میکردم که آخه تو کِی انقدر بزرگ شدی
بعدش ساکت شد، پرسیدم که خوابت برده، گفت نه، دارم از سکوت استفاده میکنم، خونه همش دارم درس میخونم یا تلویزیون روشنه O_o
رفتم سرویس بهداشتی تا برگردم یه معمای جدید درست کرده بود و منتظر من بود
“اون چیه که تا زندهای باهات میمونه؟”
جواب: زندگی
ساعت دو شد، امین خوابش برد و من بیدار موندم و به ترسهام فکر کردم
سلام لیلا.
چه ماجرایی داشتید با امین.
منم یه دوست ده ساله دارم. اسمش سروش هست. اونم یه جورایی خواهرزادهام هست. سروش هم بعضی وقتها یکدفعه یه سوالهایی ازم میپرسه که من میمونم چی جواب بدم. سوالاتی که در مورد مرگ و زندگی هست. معمولا فکر میکنم به سوالهاش و دفعهی بعد که میبینمش، جواب میدم.
خوش به حال امین که خالهای مثل تو داره که اینجوری بهش کمک میکنی از زنجیرهای ترسی که از همین کودکی به دستوپا بسته میشه، رها بشه.
سلام
و البته خوشبحال سروش
ترس ها زاییده فکر های تواند، چطور با فکری که ترس را درست کرده در مورد ترس فکر میکنید ؟فکر خود ترسه.