تا آنجا که من تجربه کردهام ترس خودش را در لباس یک حس درونی، واکنشی نسبت به یک مسئله و یا حتی انگیزهای برای حرکت نشان میدهد.
در اینجا نمیخواهم بحث علمی در مورد ترس و ریشهشناسی آن داشته باشم، صرفا چیزهایی که در ذهنم است را نوشتهام که میتواند درست یا اشتباه باشد و در آینده دستخوش تغییر گردد.
طبق آنچه من دیده و درک کرده ام، ترس فرزندِ ابهام است.
ما معمولا در موقعیتهایی هستیم که کمابیش برایمان شناخته شده، امن و راحت است. گاهی حتی ممکن است موقعیت مناسبی نباشد و خودمان هم بدانیم اما چون به آن وضعیت عادت کردهایم به فکر تغییر دادنش نباشیم.
حال که میخواهیم از این نقطهی شناخته شده پا به سمت نقطهای پر از ابهام بگذاریم و نمیدانیم در آنجا چه در انتظار ما است و شاید نقطهی امن خودمان را از دست بدهیم، دچار ترس میشویم.
میترسیم از، شکست خوردن و از دست دادن، از نرسیدن و سردرگمی، از اینکه اشتباه برویم، از مورد تمسخر قرار گرفتن و از رنج کشیدن.
خب براستی که همهی اینها ترس دارد، اما اگر بخواهیم حرکت کنیم و زنده باشیم لازمهی آن گام برداشتن است.
باید بدانیم مقصد دیده نشده، دارای ابهام است و همراه با ترس، پس یا باید یکجا در گوشهای بمانیم یا همهی سختیها و تردیدها را به جان بخریم و به پا خیزیم.
شاید بهتر است بپذیریم که ما هر لحظه ابهام را نفس میکشیم و بهتر اینکه، ” ابهام کاغذی است که بر روی آن، معادلهی زندگی را حل میکنی!”
حدود ۱۲-۱۳ سال پیش کتابی میخواندم که نامش را بخاطر ندارم، اما از آن چیزی یادم ماند که همیشه هنگام ترسها و نگرانیهایم به آن رجوع میکنم.
- اینکه بیشتر ترسها و نگرانیها، هیچ وقت رخ نمیدهند.
- اگر هم رخ بدهند به آن ترسناکی و وحشتناکی که ما فکر میکنیم نیستند.
- اگر از مسئلهای میترسیم، بدترین حالتی را که برای آن رخ خواهد داد را در نظر بگیریم و فکر کنیم در آن لحظه چه خواهیم کرد و خودمان را آماده کنیم.
نگذاریم ترس ما را از تجربه کردن رویاهایمان بازدارد، با همهی ترسها ادامه بدهیم، ترس زاییدهی ابهام است و وقتی در مسیر گام برداریم، راه کمی شناخته شدهتر خواهد شد.
آنچه در نهایتِ مسیرِ گام برداشتن برای ما میماند، خودمان هستیم، با این تفاوت که از قبل بیشتر میشناسیمش و احتمالا توانمندتر از آن است که میاندیشیدیم.
هر چند که همیشه لحظهها آغشته به عطر ابهام باقی خواهند ماند اما هر چه بیشتر گام برداریم بیشتر راه رفتن در مهِ ابهام را خواهیم آموخت.
آنچه که من تجربه کردهام این است که وقتی چیزی را میخواهیم، حس خواستن هیچ وقت خاموش نمیشود، وقتی بخاطر ترس از شکست از آن میگریزیم، باز هم آن حس خواستن زنده است و انرژی درونی ما را مصرف میکند.
تنها راه خلاصی از این حس کنار آمدن با ترس و گام برداشتن در جهت آن است.
وقتی همهی سعی و تلاش خودمان را بکار میگیریم، حتی اگر به هدفمان نرسیم، در وجودمان آرامش خواهیم داشت که هر آنچه می شد را انجام دادهایم و حتی شاید در میانه راه به این نتیجه برسیم که آن هدف خواستهی ما نیست و به راحتی کنارش بگذاریم.
اما اگر از حرکت کردن بترسیم، تبدیل به موجودی میشویم که همیشه حسرت امتحان کردن خواستههایش روی دل و ذهنش سنگینی میکند.
یادمان نرود هر لحظه از زندگی در حال انتخابیم، انتخاب بین دوراهی فرار از ترسها یا تعقیب رویاها.