نکتهی آغازین:
اگر به جای خوندن متن مستقیم برید سَرِ دیدن ویدئو، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد به جز صرفهجویی در وقتتون. : )
به این خاطر ویدئو رو در اول پست قرار دادم که راحت باشید.
راستش باید اعتراف کنم که تا مدتها این حس برای من غریبه بوده.
همین وصلهی ناجور بودن، یا غیرهماهنگ بودن با بقیه.
تو دورانی بزرگ شدم که کافی بود شاگرد زرنگ کلاس باشی، دیگه بهترین بودی.
و من شاگرد زرنگ مدرسه بودم، از اینا که بهش شاگرد میدادن تا تو زنگهای تفریح باهاشون کار کنن، از اینا که کارنامهاش آیینه دق بقیه بچههای فامیل بود.
رفتم دانشگاه و شاگرد اول دانشکده شدم، بچهها میگفتن چرا رئیس دانشگاه تو رو میبینه خوشحال میشه و سلام میده، چرا استادا تو را به اسم صدا میزنن و وقتی تو میگی استاد ،میگن جانم و صدای ما رو اصلا نمیشنون.
بچههای سال پایینتر بهم گله میکردن که تو توقع استادا رو بردی بالا و همش میگن اگه لیلا بود الان خودش درس رو آماده کرده بود و این حرفها.
یا تو دانشگاه بعضا میگفتن هر کی به تو نزدیک بشه با خودت میکشیش بالا و ما دوست داشتیم باهات دوست بشیم و بهت نزدیک بشیم.
میرفتم کلاس و بخاطر اینکه زودتر یاد میگرفتم به اصطلاح تو چشم مربیها بودم و همیشه باید صبر میکردم بقیه هم کد بزنن یا برم بالا سرشون کدشون رو اصلاح کنم(راستش کلافه میشدم) و این روند برام همیشه ادامه داشت.
البته باید اعتراف کنم که واقعا درس خوندن رو دوست داشتم و ازش لذت میبردم، تا وقتی فضای آکادمیک رو تو دورهی ارشد از نزدیکتر حس کردم و حالم ازش به هم خورد.
و رویای تدریس رنگش رو برام از دست داد.
هر چند الان که فکر میکنم ترجیح میدادم اونموقع روند دیگهای رو انتخاب میکردم.
چقدر هم از خودم تعریف کردم : | جدی حالم داشت به هم میخورد موقع نوشتنش ولی دیگه نوشتم.
اما از یجایی به بعد شروع کردم به کند و متوقف شدن، دیگه وقت نداشتم درس بخونم.
اونایی که بهشون کمک میکردم همه درسهاشون تموم شد و رفتن و من موندم، و هی این سوال که تو چرا تموم نکردی؟
و من اولین بار بود که حسِ نتونستن رو اونقدر عمیق درک کردم، یک حس درماندگیِ بزرگ.
هی این سوال که تو چرا سر کار نمیری و لیلا حداقل بیا برو تدریس تو که درست خوب بود؟
یا این حرفها که فلانی میره سرکار، معلم شده، تو اینهمه درس خوندی چرا کار پیدا نمیکنی؟
و من آنقدر از فضا فاصله گرفته بودم که چیزی یادم نبود و درد بیمهارتی که میکشیدم و وقتی که واقعا نداشتم.
البته اولویتهایم هم چیز دیگری بود و نمیخواستم به هرکسی توضیح بدم.
سخت بود، تلخ بود و دردناک، برای من هم که هیچوقت تجربه نکرده بودم و شاید عادت کرده بودم به نوعی در اوج باشم درد دوچندان داشت.
انگار که یکدفعه با پشتِ پا از بهشتت پرتت کنن بیرون.
سلایق و انتخابهام و سبک زندگی و باورهام هم متفاوت از بقیه بود و کمکم خودش رو نشون داد.
وقتی تو جمعی باشی که خودشون و جامعه نگاه اونا رو میپسندن، متفاوت بودن سخت هست، وقتی در مواردی بالاتری شاید به چشم نیاد ولی وقتی اون نقطهها رو از دست میدی، اونموقع است که درد متفاوت بودنت رو حس میکنی.
هنوز هم وقتی کسی یدفعه بیاد خونهام و ببینه بساط کتاب و دفتر و لپتاپ من پهن است فکر میکنه من درس میخونم و با تمسخر میپرسه تو هنوز درسهات تموم نشده.
و من حتی نمیدونم چجوری بگم که درس نیست.
یا وقتی کار کردن رو خلاصه شده در این میبینن که صبح بری بیرون و شب بیای و فیش حقوقی داشته باشی، نمیتونی بگی که بیکار نیستی.
البته برام مهم نیست، از توضیح دادنش خسته شدم و راستش دیگه سعی نمیکنم همیشه و در هر شرایطی بااحترام و آرامش برخورد کنم.
خیلی وقتهام به صورت کاملا واضح جواب سربالا میدم یا کلا جواب نمیدم، خودش باعث شده دیگه کمتر دچار خطا بشن و ازم سوال بپرسن. : D
بگذریم، نمیدونم چرا اینها رو اینجا نوشتم، شاید خواستم بگم وقتی ویدئو رو دیدم، حسِ اون خانم رو درک کردم، درست هست که من هیچوقت تفاوتهام مثل اون نبود ولی متفاوت بودن از جمعی که خودش رو حق میدونه و تو رو ناحق رو حس کردم.
این رو هم اضافه کنم که من حتی یک ثانیه هم نمیخوام جای اونها باشم و چیزی رو که اونها درست میدونن رو موندن در لایههای اولیه زندگی میدونم.
در نهایت، آدمهایی که با همهی سختیها ادامه میدن رو دوست دارم و برام جایگاه ویژهای دارن. در این ویدئو تد هم داستان کسی رو میشنویم که به قول خودش وصلهی ناجور بوده و داستان خودش رو داره و راهی که با همهی سختی ادامه داده و متوقف نشده.
هر بار که میبینمش بغضی در گلوم میشینه.(البته امروز اتفاقی بهش رسیدم)
و چقدر زیبا نشون میده که حتی اگر جایی باشی که حس کنی همه چیز رو باختی و دیگر فرصتی نیست باز هم میتونی جوونه بزنی و رشد کنی.
پس بچه های مردم که همیشه میگفتن، شما بودی :))
: D
آره، فکر کنم تو یه برههای یکی از اون موجودات نابخشودنی من بودم.
البته شما به عنوان یک دانشگاه شریفی همیشه جزء موجودات نابخشودنی هستید. : P