هنوز هم آدمیانی را میبینم که باور دارند خاک گَرد فراموشی است
یقین دارم درد وداع را نکشیدهاند یا آنقدر سرگرم دروغهای دنیا شدهاند که چنین باوری دارند
این روزها غمگینم و هر روز تمام دردهایم تازه میشود
هر زخمی بر تن دیگران، خاطرهای را در من زنده میکند
خاطرهای که قرار بود خاک از من بدزدد
چهارده سال از شروع شدن بلندترین شبهای زندگیم گذشت
آن شب، ساده دلانه فکر میکردم بلندترین شب سال منتهی به روز روشن است
اما اینطور نبود
زنده ماندم و همه خاطرات در من زنده است، همه ی خاطرات
بارها شکستم و میشکنم، دنیای واقعی آنقدرها هم زیبا نبود
روزهایی بود که میخواستم نور باشم
اما حالا میخواهم یادم نرود که نور را در کنار سیاهیها ببینم
شاید به قشنگی نور بودن نباشد، اما واقعی است
دلتنگت بودم و هستم، به نوشتن پناه بردم
خوشحالم مزه داشتنت را چشیدهام، هر چند امروز خشمگینترین و حسودترین بودم برای نداشتنت
دیگر میدانم در چاه نبودنهایتان هر چه بریزم پر نخواهد شد
به دنبال پر کردنش هم نیستم، گذاشتم سر جایش بماند
و من آدمی باشم با چاه نبودنهایتان و نداشتنتان