آنروز در استخر، اگر آن خانم دستش را برایم تکان نمیداد که نشانم دهد تعادلش را از دست داده و دارد خفه میشود، نمیتوانستم دستش را بگیرم.
چهار دختربچه با هم داشتند شنا میکردند و چون در مسیر من بودند منتظر ماندم که به انتها برسند و بعد من بروم که نکند در مسیر به هم برخورد کنیم و تعادلمان به هم بخورد.
متوجه یکی شدم که از بقیه ضعیفتر بود، دیگر هر چه دست و پا میزد فایده نداشت، دستم را برایش دراز کردم و وقتی گرفت به لبهی استخر کشیدمش.
اگر دستم را نمیگرفت نمیتوانستم به سمت دیواره بکشمش.
چقدر خوب است که نسبت به وضعیتت آگاه باشی و درک کنی که داری در منجلاب اشتباه غرق میشوی و کمک بخواهی.
که بفهمی داری اشتباه میروی، دور خودت میچرخی و هر لحظه با تکرار خطا شاهراه حماقت را در مغزت عمیقتر و عمیقتر میکنی.
چقدر خوب است آنقدر آگاه باشی که وقتی در حال تقلا کردن بیخودی هستی، آنهنگام که دستی به سویت دراز شد آن را بگیری.
داری غرق میشوی و حالیت نیست، دستم را دراز میکنم و نمیگیری و من عذاب میکشم.
هر روز میگویم دیگر رهایت میکنم و میگذارم غرق شوی ولی دلم نمیاید.
در استخر وقتی مهارتت زیاد نباشد و کسی را بگیری یا تو را بگیرد، دوتایی پایین میروید.
باید غریقنجات باشد، تا فرد در حال غرق شدن را نجات دهد، که اگر دید شخصی مهارتش کافی نیست به آنطرف خط هدایتش کند.
و من غریق نجات این استخر نیستم، همین عدم تمرکزها، آشفتگیهایم، عقب ماندن از کارهایم، همه نشان میدهد.
اگر بیشتر نزدیکت شوم مرا هم با خودت غرق خواهی کرد.
و با خود فکر میکنم که مجبورم بگذارم غرق شوی و این درد را بپذیرم و امید دارم که غریقنجاتی متوجهت شود.
امید دارم که درکت آنقدر زیاد شود که متوجه غرق شدنت شوی و کمک بخواهی.
امید دارم که غریقنجاتی بیابم و نشانت دهم.
نه میخواهم غرق شوی و نه دوست دارم که در کنارت غرق شوم.
امید دارم که خودم هم آنقدر آگاه و هوشمند شوم که متوجه نشانههای غرق شدنم باشم.
به نظرم این درد، یکی از هزینه های رشده.
کسی که با آگاهی از کمبودها یا پتانسیلهایش، برای رشد تقلا میکنه اما اطرافیانش به این بینیش نرسیدن و در حال رکود و افول هستن.
هم توان ما محدوده هم قدرت اونها در مقاومت زیاده ( خوابشون سینگینه)
شاید از نظر خیلی ها ( مثل محمدرضای خودمون) ما هم خواب و نیمه خوابیم.
هیوای عزیز.
توی پرانتز نوشتی مثل محمدرضای خودمون. این باعث شد تا من یاد همین نوشتهی آخر روزنوشتهها که دربارهی مسائل روز بود بیفتم: https://goo.gl/jojGxw
همونطور که ایشون خودشون بارها تأکید کردن حرفشون تکراری است ولی نمیدونم چرا ما (البته بیشتر خودم رو عرض میکنم) نمیخواهیم یاد بگیریم. روح حرف همونه و فقط قالبها و صورتهای دیگهای به خودش میگیره. اصل حرف همون تفکر سیستمیه. همون مدل ذهنیه. ولی انگار برخی از مخاطبین این حرفها بدجوری به قول تو خواب یا نیمهخواب هستن که باز چندباره این حرفها باید به گوششون تکرار و تکرار بشه تا متوجه بشن.
من عادت دارم از نوشتههای روزنوشته پرینت بگیرم و بعداً چند بار اونها رو بخونم. چند روز پیش وقتی داشتم یکی از نوشتههای قدیمی رو می خوندم، دیدم که ای وای اینا رو که خیلی وقت پیش محمدرضا شعبانعلی گفته بود، پس چرا من همون موقع متوجه نشدم؟
راستش همین وضعیت رو برای بعضی از درسهای متمم هم دارم.
نمیدونم چرا اینجوریه؟
به نظرم میاد انگار باید یه اتفاقاتی در درون ما بیفته تا این حرفها روی ما اثر بذاره و بشه بخشی جدانشدنی از نگاه و مدل ذهنی ما.
اما این اتفاقات چیه، راستش دقیق نمیدونم. شاید مطالعه. شاید کسب تجربه. شاید شسکت.
ولی در کل با این حرف لیلا موافقم. باید یه آگاهی درونی ایجاد شده باشه. وگرنه نه دستمون رو برای نجات تکون میدیم و نه اینکه خودمون تلاش و تقلایی میکنیم.
با صحبتهات کاملا موافقم طاهره،
هم یه آمادگی درونی و زمان مناسب میخواد تا اون بینش و پیام رو بپذیریم و درونی کنیم
هم اجتناب از مشغلهها و بازیها و روزمرگیها. خیلی وقتها به ظاهر مفیدترین کارهایی که انجام میدیم ( مثلا کتاب خوندن) برای فراره. برای خودم پیش اومده که بعد از مثلاً خوندن یه کتاب ( که بر اساس اون باید بخشی از رفتارهایم رو عوض میکردم) یا خوندن یه پست از محمدرضا ( مثلا در مورد توجه اولویت های مهمتر و نه گفتن به بقیه اولویتها) رفتم سراغ یه کتاب دیگه یا دیدن یه کورس یا فیلم. وقتی یه کم عمیق میشم و ریشه این رفتارمو بررسی میکنم متوجه میشم که این کار به ظاهر مفیدم در اصل فرار هست از یه کار سخت دیگه. یعنی یه بازیه. این رو در رفتارهای بقیه هم زیاد میبینیم.