بادبادک باز

سه روز پیش بود که خواندن کتاب “بادبادک باز” را شروع کردم، حوالی ساعت یک بعدازظهر بود، چندصفحه‌ای که خواندم دیگر نتوانستم زمین بگذارمش،  چند بخش را پیش رفتم و بعد از آن شرط گذاشتم که کارم را انجام بدهم و به عنوان جایزه خواندنش را ادامه بدهم.

این‌کار را کردم و به بخشی از کتاب که رسیدم شروع به گریستن کردم، بخاطر ندارم به جز پای کتاب شعر و فیلم، با کتاب دیگری در این حد گریسته باشم.

به حال حسن گریستم، برای معصومیتش، برای حسن‌هایی که قربانی خودخواهی ما می‌شوند، چه انسان باشند چه بخشی از وجود خودمان.

به رابطه‌ی امیر با پدرش فکر می‌کردم، این‌که چقدر تقلا می‌کرد تا به هر نحوی خودش را به پدرش نزدیک کند، به فکرهایی که در سر بچه‌ها می‌گذرد و ما نمی‌فهمیم.

قصه‌ی تلخ حسن که تلخ هم پایان پذیرفت، او هم مثل همه‌ی پدرها برای پسرش کارهایی را می‌کرد تا رنج‌هایی که خودش کشیده را فرزندش نکشد، مثل یاد دادن خواندن و نوشتن. یاد پدرم افتادم که چقدر عاشق این بود که ما در درس خواندن موفق باشیم چون همیشه فرصت تحصیل از او گرفته شده بود و می‌گفت شخصی که سواد ندارد مانند یک نابیناست و من خودم را برایتان مثال می‌زنم.

یا همین چندوقت پیش بود که از زبان پدری شنیدم که در کودکی رویای دوچرخه داشته و روزی که پسرش را در کوچه در حال تماشای دوچرخه سواری دوستانش دیده بود، بلافاصله یاد کودکی خودش افتاده بود و برای پسرش یک دوچرخه خریده بود.

پدرها هم دنیای عجیبی دارند.

به حال امیر فکر می‌کردم که بخاطر یک اشتباه در یک روز از زندگی همه‌ی عمر را با عذاب وجدان سر می‌کرد و هیچ راه فراموشی در کار نبود.

امشب کتاب را با اشک تمام کردم، درگیر زندگی و دردهایشان شده بودم و سخت است به خودم بقبولانم که فقط یک داستان بود.

از اجبارهایی که زمان و مکان تولد برای آدم‌ها دارند، خوشم نمی‌آید. در این کتاب دردهایی که به صرف هزاره بودن برای بخشی از مردم افغانستان در کشور خودشان وجود داشت خیلی اذیت کننده بود. دردی که از فرزند حسن هم چشم‌پوشی نکرد.

دوره‌ی دانشگاه و سالهای بعد از آن یک دوست هزاره داشتم و هیچ وقت نمی‌دانستم که به جز ایران در کشور خودشان نیز، رنجی را بخاطر تفاوت در نژادشان متحمل شده‌اند.

و اما جمله‌هایی که در کتاب دوست داشتم:

زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند.

چشم پنجره‌ی روح است.

بابا دنیا را یا سیاه می‌دید یا سفید و خودش تصمیم می‌گرفت چه چیز سیاه است و چه چیز سفید. نمی‌توان آدمی را که اینجور زندگی می‌کند دوست داشت و از او نترسید. شاید آدم کمی هم از او نفرت پیدا می‌کرد.

فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناهِ دیگری صورتِ دیگرِ دزدی است. حرفم را می‌فهمی؟

بابا گفت: وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده‌ای. حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده‌ای، همین‌طور حق بچه‌هایش را به داشتن پدر. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده‌ای. می‌فهمی؟

بچه‌ها که کتابچه‌ی رنگی نیستند. نمی‌شود آنها را با رنگهای دلخواه پر کرد.

تا امروز هم زل زدن به چشمان آدمهایی مثل حسن را دشوار می‌بینم، آدمهایی که به هرچه می‌گویند عقیده دارند.

شاید منصفانه نباشد، اما چیزی که در چند روز و گاهی حتی یک روز رخ می‌دهد، تمام زندگی آدم را زیر و رو می‌کند.

چطور من از میان اینهمه آدم می‌توانم یکی را بخاطر گذشته‌اش محکوم کنم؟

همیشه داشتن و از دست دادن آزاردهنده‌تر از نداشتن از اول است.

وقتی خیلی کوچک بودم، یک روز از درختی بالا رفتم و سیبهای سبز کال را خوردم. شکمم باد کرد و مثل طبل سفت شد و اذیتم کرد. مادرم گفت اگر صبر می‌کردم تا سیب برسد، مریض نمی‌شدم. پس حالا هر وقت چیزی می‌خواهم، سعی می‌کنم یادم باشد که درباره‌ی سیب چی گفت.

در شب یلدای من هنوز خورشید بامداد هستی.

 

 

 

 

 

 

۳ دیدگاه برای “بادبادک باز

  1. لیلا جان ممنون که سطرهای ماندگار کتاب رو گذاشتی. من سال ها پیش فیلمش رو دیده بودم و بهترین دیالوگش(از نظر من) از همون موقع توی ذهنم موند تا الان. در حین خوندن متن هم تا قبل ازینکه برسم بهش با خودم میگفتم یعنی لیلا اینو هم نوشته. بله نوشته بودی 🙂

  2. بادبادک‌باز واقعاً عمیق و تأثیرگذار نوشته شده. پیشنهاد می‌کنم اگر علاقمند هستی کتاب باراک اوباما رو هم بخونی که نسخه‌ی صوتیش رو خودش خونده. گویا به فارسی با عنوان رویای پدرم ترجمه شده. تو این کتاب هم خیلی خوب نشون میده چطور گاهی جبر نژاد و جغرافیا، هرگز انسان رو رها نمی‌کنه.

دیدگاه ها بسته شده.