امروز خواهرزادهام در کنار من مشقهایش را مینوشت، یک لحظه که دفترش را ورق میزد، گفتم صبر کن، اینو اشتباه ننوشتی؟(تصویر پست)
گفت نه خاله درسته. منم گفتم از ۷ تا ۳ تا کم کنی میشه چند ؟ و خواستم که دوباره به شکل نگاه کنه و گفت که درست هست.
وقتی به نمونههای قبل و بعد حل شدهاش نگاه کردم متوجه شدم که اشتباه از خود من هست.
او برای عمل کم کردن، سه تا از خانهها را علامت میزد و تعداد خانههای علامت نخورده جواب میشدند، من فکر میکردم که به ازای جواب یعنی ۴، باید ۴ خانه را علامت بزند.
این طرز برخوردم من رو به فکر فرو برد، اینکه تا حالا با چند مسئله با طرز فکر خودم برخورد کردم و اشتباه درکشون کردم یا پاسخ نامربوط بهشون دادم یا حتی فکر کردم که اونها اشتباه هستند.
تا حالا در چه موقعیتهای از برخورد و رفتار و گفتار دیگران، تصوری به جز چیزی که مدنظر آنها بوده است، داشتم و برداشت اشتباه و شاید رنجشی فقط بخاطر مفروضات ذهنی خودم به وجود آمده است.
بنظرم آدم موجودی هست که باورهایش روی همهی تصمیمات و همهی لحظاتش سایه افکنده است و اینکار اکثرا ناخوداگاه رخ میدهد، دور شدن از این باورها و مفروضات گاهی خیلی دردناک هست، چون شاید مجبور باشیم که ردشون کنیم.
و رد کردن چیزی که سالها باهاش زیستی قطعا همراه درد هست، هر چند در نهایت باعث ایجاد دید بهتری خواهد شد.
کمی صبور بودن و دیدن دنیای متفاوت با پیشفرضهای ذهنی خودمان و سبک و سنگین کردن آن با داشتههای خودمان احتمالا منجر به گرفتن تصمیمات معقولانهتری بشود و ما را قادر به دیدن تصویر واضحتری از مسائل و دنیا بکند و اگر قرار باشد بر باورهای قبل خودمان باشیم اینبار محکمتر از قبل و مستدلتر آنها را پذیرفته باشیم و با هر نسیمی تزلزلی در ما ایجاد نشود.