تا حالا براتون پیش آمده که چیزی براتون ارزشمند باشه ولی وقتی بهش رسیدید دیگر اون جایگاه قبل رو براتون نداشته باشه؟
مثلا یک موقعیت شغلی.
یک ارتباط.
رفتن به دانشگاه.
تجربهی مهارتی که آرزوش رو داشتید.
خرید یک کالا.
و موارد دیگر.
فکر کردین که دلیل به وجود آمدن این حس چی میتونه باشه؟
بخشهای زیر رو از کتاب جستارهایی در باب عشق که قبلا بهش اشاره کرده بودم، انتخاب کردم، که در ذهن من ارتباط به سوال بالا دارد.
وقتی به کسی(فرشتهای)، از موضع عشق یکطرفه نگاه میکنیم و به لذتی میاندیشیم که از بودن با او در بهشت برین به ما دست میدهد، ناخودآگاه نکتهای اساسی را فراموش میکنیم: اینکه اگر او هم ما را دوست بدارد، علاقه ما به چه سرعتی رنگ خواهد باخت. ما عاشق میشویم چون نیازمندیم با توسل به فردی آرمانی از دست خودِ فاسدمان برهیم. خب اگر این فرد روزی برگشت و متقابلا عاشق ما شد چه؟ فقط میتوانیم شگفت زده بشویم. آخر این موجود الهی که ما در تصور داشتیم، چگونه میتواند اینقدر بدسلیقه باشد که از کسی مانند ما خوشش بیاید؟ اگر برای عاشق شدن باید باور داشته باشیم که معشوق از جهاتی از ما سر است، زمانی که این عشق متقابل میشود، آیا تناقض ظالمانهای به وجود نمیآید؟ اگر او تا این حد فوق العاده است، چگ.نه میتواند عاشق کسی مثل من شود؟
یک شوخی قدیمی از مارکس هست که گفته، باشگاهی که فردی مثل او را به عضویت بپذیرد لیاقت عضویت او را ندارد، حقیقتی که هم در مورد عشق صادق است و هم عضویت باشگاه.
این که کسی عاشق تو بشود بدان معنی است که آن فرد نیز دارای همان نیازهایی است که در بطن جذب شدن تو به او وجود دارد. آلبرکامو گفته ما عاشق افراد میشویم، زیرا به ظاهر کامل به نظر میرسند، جسما کاملند و از نظر عاطفی منسجمند- حال آنکه خود ما باطنا مغشوش و به هم ریختهایم. اگر باطنا کمبودی نداشتیم عاشق نمیشدیم، اما کشف کمبود مشابهی در دیگری به ما گران میآید. در جستجوی پاسخ مشکل خودمان متوجه مشکل همسانی میشویم.
حسرت خوردن نمیتواند برای همیشه شامل کسانی که میشناسیم بشود، زیرا خصوصیتهایشان برایمان شناخته شده است و لاجرم فاقد جادوی اشتیاقی است که لازمه آن است. صورتی را که فقط برای لحظهای و یا ساعتی میبینی و برای همیشه ناپدید میشود، کاتالیزور رویاهایی است که نمیتوان مشخصاش کرد، نیازی که قابل تعریف نیست و به همان نسبت هم سیراب نشدنی است.
در مورد ارتباطهای عاطفی موارد بالا خیلی پیش میآید اما لزوما نه همیشه. گذشته از مسائل عاطفی میتوان این نوشتهها رو به ابعاد دیگر زندگی هم ربط داد ،مانند مثالهایی که من در ابتدا آوردم.
گاهی ما یک جور کوری نسبت به چیزهای که در دسترسمون هستند داریم.
منابعی که داریم رو نمیبینیم و قدرشناس نیستیم.
سالها در حسرت تجربه کردن یک مهارت هستیم و آرزوش رو داریم و به حال بقیه غبطه میخوریم، اما وقتی تجربهاش میکنیم بعد از یک مدت کوتاه دیگر هیچ جذابیتی برای ما ندارد.
به هر دری میزنیم که یک ارتباط عاطفی شکل گیرد، زمانی که طرف مقابل رضایت میدهد بعد از یک مدت با گفتن من لیاقتت را ندارم یا چیزی شبیه به این ارتباط تمام میشود.
آرزوی خریدن یک کالا را داریم، آن را میخریم و ذوق داریم، خیلی زود از چشممان میفتد و یک گوشه رها میشود.
مدتهاست که منتظر ایجاد یک فرصت شغلی هستیم، وقتی ایجاد میشود آنقدر لفت میدهیم تا از بین برود.
همیشه در حسرت چیز دیگری هستیم و این حسرت شاید بخاطر دستیافتنی نبودن اون هستش، به محض اینکه بتونیم تجربهاش کنیم برای ما رنگ میبازد.
نمیدونم شما هم این جنس تجربیات رو داشتید یا نه، اگر داشتید تا حالا فکر کردید که سرمنشا این حس چی هست؟
فعلا فقط این موارد به ذهنم میرسد:
یک) حس خود کمبینی و ارزشمند نبودن در ما هست، هنگامی که به اون چیزی که میخواستیم میرسیم حس میکنیم لایق آن نیستیم و چیزی سرجایش نیست.
دو) شناخت کافی و درست نداریم و تازه بعد از رسیدن به آن مورد تحلیل میکنیم که به درد ما میخورد یا نه و احتمالا با چیزی که در ذهن ساختهایم همخوانی ندارد.
سه) اون تصمیم و انتخاب، تصمیم خودمان نیست و انتخاب دیگران و تحمیل بقیه و شرایط به ما است.
چهار) کمالگرا هستیم و همیشه دنبال یک چیز بهتر هستیم.
پنج) مسئولیتپذیر و متعهد نیستیم.
شش) لذت بردن از داشتههایمان را بلد نیستیم.
و اینگونه میشود که بعد از دست یافتن به الماسهایی که از دور میدیدیم و در رویای داشتنشان بودیم، آن الماس برای ما تبدیل به شیشه میشود.
اینبار که یک آروزی دست یافته شده، به سمت رنگ باختن میرفت کمی درنگ کنیم و خودمون رو مرور کنیم، شاید اون همچنان الماس هست و چیزی در خودمون دید ما رو دچار مشکل کرده است.
پینوشت: از آلن دو باتن خوشم آمده، گوشه ذهنت رو درگیر میکنه و مجبورت میکند که فکر کنی.
سلام
در مورد رسیدن به یک موقعیت یا چیز خاصی که خواهانش بودم بلاه برایم پیش امده که اشتیاقم را از دست بدهم.
ولی فرد مورد علاقه ام را نه، او هیچ زمان به من علاقه مند نشد.
سلام
امتیازی که نوشته های شما داره اینه که آدم رو به فکر وادار میکنه. همین علت بود که دوباره بگردم و وبلاگ شما رو پیدا کنم و مطلبش رو بخونم و دیدگاهم رو بیان کنم:
یک دلیل دیگه این که چرا قدر اون چیزهایی رو که به دست میاریم نمی دونیم و زود برامون تکراری میشه اینه که ما در انتخاب اهدافمون گسسته عمل می کنیم. از استعاره مفهومی پازل استفاده می کنم تا منظورم رو بهتر بیان کنم. همین طور که هر قطعه پازل به تنهایی هیچ ارزشی نداره و تنها در صورت قرار گرفتن در کنار پازل ها و صدالبته به شرط مربوط بودن اونهاست که معنی میده، دست یابی به یک هدف به صورت مجرد بسیار بی معنی مگر اینکه این هدف در پازل برنامه یک فرد کنار هدف های قبلی به درستی بشینه و در تکمیل کردن غایت مورد نظر همون فرد موثر باشه.
اگه این چرخه به شکل صحیحی جریان پیدا کنه دوپامین کار خودشو می کنه. انرژی و انگیزه کافی رو به آدم میده.
دلیل دیگه شاید این باشه که از اون دستاورد یادی نمی کنیم. زود فراموششون می کنیم . انگار دوستشون نداریم . بخاطر همین خیلی زود مهجور می شن و خودشون و حس خوبشون دود میشه میره هوا. فکر می کنم اکرام و بزرگ داشت دست آوردها حداقل توی ذهن خودمون خیلی به پایدار موندنشون کمک می کنه.
سلام
محبت دارید.
ممنون از مثالها و کامنت خوبتون.