بیست آذر بود، ساعت را دقیقا یادم نیست ولی برای من کمی قبل از ساعت خوابم بود، پس احتمالا از ده گذشته بود، به وبلاگ نسرین سجادی سر زدم، کمی خواندم و خوابیدم.
صبح روز بعد که بخش مدیریت وبلاگم را چک میکردم، آن شمارهی دوست داشتنی قرمز رنگ کنار کامنت را دیدم و متوجه شدم که یک کامنت دارم(اعتراف میکنم که برایم حس دوست داشتنی است) کامنت را چک کردم و پیامی بود از نسرین عزیز.
سعی کرده بود با دادن نشانی از متمم و چرخهی کتاب یاور مشیرفر، خودش را به من بشناساند ولی من از مدتها قبل، قبل از همایش او را میشناختم، او نمیدانست من هم نمیدانستم که او مرا میشناسد.
واقعا برایم جالب بود این توالی سر زدن من به وبلاگ او و کامنت او برایم.
پستم را در مورد اروین یالوم خوانده بود و تصمیم گرفته بود کتابی که از چرخهی کتاب به دستش رسیده است را برای من بفرستد، راستش هیچ وقت فکر نمیکردم کتابی از این چرخه به دست من برسد.
بسیار ذوق زده شدم و با چند نفر این حس را به اشتراک گذاشتم.
نسرین عزیزم، کتابت دیشب به دستم رسید، چقدر پیگیر بودی تا مطمئن شوی که به دستم رسیده است.
از دیروز صبح نتم قطع شده بود، دیشب که کتاب به دستم رسید طاقت نیاوردم و پیامکی برایت فرستادم، نمیدانستم پیام بفرستم یا نه، این اجازه را دارم یا نه، اما بیخیال این افکارها شدم و روی همان پیامی که از قبل فرستاده بودی، پاسخ دادن را زدم و برایت پیامی نوشتم.
نامهات را چقدر دوست داشتم، همان اول سه بار پشت هم خواندم و گریستم، آخرین باری که کسی برایم نامه نوشته است را بخاطر ندارم.
نسرین جان تو را به صداقت میشناسم، برایت خواهم نوشت در مورد چیزهایی که به من نسبت دادهای و در مورد چیزهای دیگر، اما نه اینجا، جایی که گوشها محرمترند و حسها به درستی درک میشوند.
منتظر نامهای از یک دوست باش. : )
از تو بابت حس های خوبی که به من هدیه کردی ممنونم.
راستی، وقتی کتاب را باز کردم، بعد از خواندن نامهات، ابتدا صفحهی دست نوشتهها را خواندم و سپس دنبال اثراتی بودم از دوست قبلی که این کتاب را خوانده است، میخواستم بدانم برای دوستانم چه چیزی مهم بوده، زیر چه چیزی خط کشیدهاند کجا را علامت زدهاند، اما هیچ نشانهای نبود.
پس با اجازه، من داخل کتاب خط میکشم و علامت میزنم، میدانی شبیه همان حسی است که باعث شد تو برایم نامه بنویسی. ; )
راستی نسرینجان کتاب را هم دوست دارم، دیروز صبح کتابم تمام شده بود، کتاب کمحجم دیگری را شروع کردم و شب تمامش کردم، بیصبرانه منتظر رسیدن کتابت بودم.
مواجهی من با یالوم را شکستی و اینبار او را مهمان لحظههای زمستانیم کردی.(یکی از نوشتههای دیگر اروین یالوم که نخواندهام به دستم رسید.)
باز هم از تو ممنونم دوست خوبم و از آقای مشیرفر برای راهاندازی این چرخه.
پینوشت: راستی نسرینجان، من همان لیلا هستم. : )
سلام لیلای عزیزم
از تو ممنونم که با مهر و لطف برایم نوشتی. دقیق و با حوصله توصیف کردی.
چه قدر خوشحالم که این پست را جزء لذتهای زندگی ات دسته بندی کردی. چه قدر احساس مفید بودن به من دادی. اینکه توانسته ام خوشحالت کنم، آنقدر که این احساس خوشایند را با دیگران به اشتراک گذاشته ای.
این ارتباط و احساس را ممنون یاور مشیرفر عزیز هستم که چرخه ی کتاب را به راه انداخته و قبول کرد برای من نیز کتاب بفرستد.
بگذار کمی از جریان این کتاب بگویم؛ بعد از اینکه کتاب را خواندم، به یاور عزیز پیام دادم و پرسیدم فرد بعدی ای که این کتاب به دستش می رسد باید حتما از دوستان متممی باشد؟ یاور گفت هرکسی می تواند، مهم اینست که کتابخوان باشد. چند نفر در ذهنم بودند اما برای من در دسترس نبودند یا اینکه فکر می کردم آن کتاب را خوانده اند. تا اینکه پستت درمورد اروین یالوم را خواندم و فکر کردم آدم مناسب این کتاب تویی. (همانطور که می دانی ما اشتراکهایی با هم داریم ) اما از طرف تو تردید داشتم چون تو وقت معینی را برای خواندن کتابهای یالوم در نظر گرفته بودی؛ پاییز. و پاییز امسال داشت به انتها می رسید.
وقتی ایمیل دادیم و آدرست را برایم فرستادی، خیالم را راحت کردی.
پیگیری ام به خاطر آن بود که با هم تلفنی صحبت کردیم، کد پستی. مسئول پذیرش نامه ها در دفتر پست، مرا به شک انداخته بود و ترسیدم که مبادا کتاب به دستت نرسد. وقتی تماس گرفتم و جواب دادی، واقعا خوشحالم کردی صدای لیلایی را شنیدم که تا قبل از آن، نوشته هایش را می خواندم.
پیامت وقتی که گفتی همین الان کتاب به دستت رسیده، نمی دانی چقدر خوشحالم کرد و خیالم را آسوده. احساس کردم امانتی گرانبها، سالم، به دست صاحبش رسیده.
چند روز پیش که داشتم کتاب آخرین سخنرانی رندی پاش را می خواندم در جایی از کتاب نوشته شده بود: ” هیچ وقت نخواهید دانست که وقتی آن نامه به دست گیرنده برسد، چه معجزه ای خواهد کرد.”
با پیامکت و با این نوشته، فکر می کنم بخشی از آن حست را می فهمم. مرا ببخش که به گریه انداختمت. حرفهایی بود از درون و از سر صداقت، همانطور که از این کتاب یاد گرفتم.
حس جالبیست اینکه بدانیم نگاه دیگران به کتابی که قبلا در دست آنها بوده، چیست و چه چیزهایی برای آنها مهم تر بوده.
بی صبرانه منتظر نامه ای از یک دوست هستم.
خوشحالم همان لیلای خودمان هستی 🙂
سلام نسرین
بله، من واقعا حس خوشایندی رو تجربه کردم.
در مورد یالوم، یوقتایی بنظرم کتابها مارو انتخاب میکنند، شاید اینبار برای من این اتفاق افتاد.
نسرین گوشیم همیشه سایلنت هست و معمولا تماسی ندارم، تو اتاق بود و من بعد چندساعت که داخل اتاق شدم، متوجه پیام و تماس شدم، اول دیدم شماره آشنا نیست و شاید مسخره باشه ولی معمولا شماره ناآشنا رو جواب نمیدم : |، بعد که پیام رو خوندم دیدم تو هستی.
اون لحظه مونده بودم که پیام بدم یا زنگ بزنم، بهت پیامک دادم و خودت زنگ زدی.
راستش از لحظهای که گوشیم زنگ خورد تا جوابت رو بدم، همش میگفتم که چطوری صداش کنم بگم نسرین، یا خانم سجادی : D
ولی خب میدونم یکم رسمی برخورد کردم طبق عادت همیشه ; )
نسرین، بنظرم تو قبل از خواندن این کتاب هم صداقت داشتی و فقط الان واضحتر در درون خودت میبینیش و اثراتش رو دوست داری.
لفظ لیلای خودمان رو دوست دارم، به آدم حس تعلق و صمیمیت میده. تو همایش هم وقتی خودم رو به سمیه تاجدینی معرفی کردم و از لفظ لیلای خودمون استفاده کرد، حس خوشایندی رو تجربه کردم.
بازم ممنون.