پریروز که این پست رو خوندم، از دیدن نقاشیها خیلی ذوق کردم، مخصوصا نقاشی آخر، قطار و کوه فسقلی رو خیلی دوست داشتم، کلی هم به نقاشیهاشون خندیدم.
رفتم کامنت بگذارم و از حس خودم بنویسم، نوشتم و طبق قول قبلی که به خودم داده بودم صبر کردم یک روز بگذرد و بعد اگر خواستم، ارسالش کنم، دیروز مجدد رفتم تا کامنتم رو تکمیل و ارسال کنم، ولی احساسم دیگر خشکیده و بیات شده بود و از مزه افتاده بود.
خیلی حرفها هستند که اگر به موقع زده نشوند یا خیلی کارها اگر به موقع انجام نشوند، بیات میشوند ، هرچند من هم بارها این ضربالمثل رو شنیدم”هروقت ماهی رو از آب بگیری تازه است” ولی گاهی اوقات واقعا نیست، مثل آرزوهایی که انقدر دیر بهت میرسن که دیگر ذوقی براشون نداری.
پینوشت: یاد دیرآموختهها افتادم.
این اتفاق برای من هم بار ها افتاده.
که حرفی رو خواستم بزنم عکسی رو خواستم منتشر کنم اما تعلل کردم و بعد از اون دیگه دلیلی برای بیان حرف یا انتشار عکس نمیدیدم.
به قول شما بیات شدن
سلام.
لیلا جان. تبریک میگم وبلاگت رو.
خوشحالم که می نویسی و چقدر هم صمیمی و روان.
در مورد موضوع این پست، درک میکنم چی میگی.
من هم به طور کلی، تا احساس گرمی پشت چیزی که میخوام ابرازش کنم نباشه، نمیتونم چیزی رو بنویسم یا بیانش کنم.
اما یک نکته ی مهم هم وجود داره و اون اینه که – در هر زمینه و موقعیتی از زندگی – نباید اجازه بدیم احساسمون بیات بشه. 🙂
شاد و موفق باشی.
سلام شهرزاد عزیز
ممنون از محبتت
تقصیر آقا معلم بود که دعوام کرد، نمیدونی چقدر سر ذوق اومدم با دیدن اون نقاشیها و برام سوال بود چرا خونههاش لامپ نداشت، یادم هست همیشه یه لامپ وسط خونه میکشیدیم.
دیشب خوابتون رو دیدم، تو و آقا معلم، هردوتون در خوابم بودید و صحبت صمیمانهای با هم داشتیم.
سلام،
احساسات همین خاصیت را دارند غلیان می کنند اما بعد مدتی فرو می نشیند برای من همین اتفاق وقتی در متمم در مورد هوشنگ ابتهاج مطلبی خواندم اتفاق افتاد آنقدر که نشستم و بیست دقیقه نوشتم اما نمی دونم چی شد گذاشتم ماند و چند ساعت بعدش اصلاً بی معنی بود فرستادنش، آنقدر نوشته بودم و لذت برده بودم از نوشتن که نمی تونم بازگو کنم اما بعد چهار پنج ساعت اصلاً علاقه ای نداشتم احساساتم را با دیگران تقسیم کنمو
وقتی که مطلبی می خوانم سعی می کنم که کامنتی بگذارم تا مطلب رسوب کند.
ممنون ار متن تو