آیا کودکان در بیان احساساتشان راحتتر هستند؟
نمیدانم درست از چه موقع است که یاد میگیریم تا احساساتمان را پنهان کنیم، شاید از وقتی که کم کم حس میکنیم بزرگ شده ایم.
انگار یاد گرفتهایم که سهمی از بزرگ شدن مربوط به پنهان و کنترل کردن احساسات هست، پنهان میکنیم و پنهان میکنیم و در جایی به یکباره این آتشفشان احساس شروع به فوران میکند.
شاید اگر احساساتی که سر وقت بیان میشدند مثل باران سرزمینِ خشکِ بزرگی را آب میدادند، یا خاک آن را آرامآرام زیرورو میکردند تا به بذرهای نهفته در خاک هوایی تازه برسد و با گرمای جان بخش خورشید جانی تازه بگیرند و جانمان را سرسبز کنند، اما همه آنها را در ملحفهی سکوت میپیچیم و روی هم تلنبار میکنیم و کوهی از آنها میسازیم و با نگاه کردن به آن احساس غرور میکنیم، و یکدفعه با یک جرقهی کوچک این انبار باروت میترکد و جانمان را آتش زده و میسوزاند و شاید دیگری را نیز با ما بسوزاند.
این افکار وقتی از ذهنم گذشت که با گذر از آن جاده که پارسال با تو آن را طی کرده بودیم، همه سکوت کردند ولی او با همه کودکیش گفت که دلتنگ تو است.
لیلا می دونی چیه، گاهی وقتا فکر می کنم بعضی حرفا رو باید برای خودمون نگه داریم. می تونیم به کسی بگیم ولی انگار نگه داشتنش برای خودمون بهتر باشه. بعضی وقتا بهت میگم یکسری حرفا هست نمی تونم به کسی بگم بعد تو میگی بنویس. وقتی که چیزی رو میگیم انگاری از دستمون خارج میشه. کنترلش رو نداریم و شاید هم پشیمون بشیم و ترجیح بدیم رنجش رو تحمل کنیم تا اینکه رنج گفتنش رو تحمل کنیم. ولی این رو قبول دارم بعضی وقتا حتی از گفتن چیزهای کوچیک هم خودداری می کنیم تا روی هم انباشته بشه یا حتی از گفتن چیزهایی که حق ما هست و ما نگفتیم.
فکر می کنم بچه ها ناگفته های شبیه بزرگترها نداشته باشند. شاید هم ما چون بزرگ شدیم احساس میکنیم نگفتنی هامون خیلی بزرگ هست که نمی تونیم به کسی بگیم.
بله، در این مورد که یکسری حرفها هست که نمیتونیم به کسی بگیم، باهات موافق هستم، بنظرم جنس بعضی حرفها از نگفتن هست، اما خیلی وقتها بی خود و بیجهت کوله سنگین حرفهایی رو با خودمون میکشیم که میشد گفت.
من تجربه کردم که بعضی حرفها و گلایهها درمان خاصی جز بیان کردنش نداره.