امروز بعد از ۹۰ روز(دقیقترش ۹۱ روز) از خانه بیرون رفتم، تمام این مدت برای هیچ کار ضروری یا غیرضروری بیرون نرفته بودم.
بعضیها هم خسته و گاهی در عجب و منتظر که کِی از خانه بیرون خواهم رفت بودند
راستش خانه ماندن آنقدرها هم سخت نبود، آن بیرون کاری نداشتم و در اطرافم بودند اشخاصی که نگران حالشان باشم و بخاطر آنها هم که شده مراعات کنم
خودم هم مرگ اینچنینی را دوست ندارم، راستش را بخواهید کارت اهدای عضو گرفتهام تا بعد از مرگ هم چنگی به زندگی بیندازم که حتی برای روزهای نبودنم هم زورِ ماندن را بزنم و ضدحالی بزرگی است طوری بمیرم که جسمم دیگر به کاری نیاید
احتمالا یادم رفته که جسمم همین که سهم مورچهگان و موریان و خاک هم که شود باز به درد زندگی خورده است، انگار که تعصبی داشتهام که هیچگاه به چشمم نیامده آن هم این بوده که جایی اولویت حیات را به انسان دادهام
بگذریم
دیشب استرس داشتم، به خاطر اطرافیانم که نکند یکدفعه من مریض شوم و به آنها منتقلش کنم
صبح اما دستکش پوشیدم و ماسک زدم و آژانس گرفتم و رفتم آن بیرون، هیچ خبری خاصی نبود، همه چیز سر جایش بود، همه چیز جریان داشت و نبودنم به هیچجای دنیا برنخورده بود، قطعا حتی اگر مرده بودم هم آن بیرون همینطور بود، راستش آنقدر غرق در افکارم بودم که یادم میرفت درختها را نگاه کنم و به عمد باید خودم را از افکارم بیرون میکشیدم
خیابان پر بود از آدم، آدمهای بدون دستکش بدون ماسک، بانکهای شلوغ، شلوغتر از همه اوقاتی که تا به حال دیده بودم و آدمهایی بدون فاصلهی فیزیکی اما هزاران فرسخ فاصلهی فکری و حسی
آن بیرون هنوز برگههای تست عطر تعارفت میکردند، هنوز پیراشکی میفروختند، هنوز هم داشتند ذرت مکزیکی و اسنک میخوردند و من متعجب بودم که مگر قرار نیست همچنان مراعات کنیم
چقدر همه چیز سریع بود، بیشتر از همیشه متوجه عجله و سرعت مردم شدم و بیش از همیشه داشتم از این سرعت اذیت میشدم، انگار همه عجله داشتند همه چیز خیلی سریع بود و من که تازه از لاک خودم و از سکوت بیرون آمده بودم این سرعت را شاید بیش از بقیه متوجه میشدم
یک ساعتی گذشت تا مغزم بتواند به دادم برسد و من را به این سرعت عادت دهد، کمکم داشت برایم عادی میشد
کارهایم که تمام شد، رفتم گلفروشی و گل خریدم و به فروشنده گفتم که زنگ بزند و برایم آژانس بگیرد
باز هم رانندهی آژانسی بدون ماسک و بدون دستکش، اما اینبار از ماشین بوی مواد ضدعفونی کننده میامد
زمان برگشت اما حواسم بود درختان را ببینم، فرصت دیدن شکوفه زدنشان را از دست داده بودم و برایم غریبی میکرد، بهار بدون شکوفه
دستکش و ماسکم را در حیاط درآوردم و داخل مشما انداختم، مانتو و روسری را هم به بند رخت حیاط سپردم
دستهایم را شستم و شمردم، یک، دو، سه … بیست و کمی بیشتر. الکل زدم، دستهایم را، گوشی نوکیای جا مانده از تغییر تکنولوژی را و مشماها را همچنین
گلهای شاخه بریده را داخل گلدان گذاشتم و گلدان را آب کردم و با خود مرور کردم که آیا بریدن شاخه گل هم نوعی کشتن است، آیا گل از اینکار راضی است
دیروز میخواستم شاخه نسترنی از گلدان حیاط بچینم و کنار سوژهی عکاسیم بگذارم اما هر چه کردم دلم نیامد
پس چرا به این راحتی گل شاخه بریده میخرم و عاشقشان هستم، فقط چون خودم لحظهی سخت چیدنشان را نمیچشم، اینهم شاید نوعی خودخواهی است
نوعی کشتن و ردی از خوی وحشی وجودم
مینویسم و بخشی از حواسم پیش گلویم است
کمی حس سرماخوردگی دارم، نکند مریض شده باشم، نکند کسی را مریض کنم
خیلی لذت بردم از خوندن متن 🙂
اما من احتمالا خیلی بیشتر از بقیه به انسان نگاه متعصبانه تری دارم نه این که انتخاب خودم باشه اما کلا نسبت به حیوانات و گل و گیاه ها بی تفاوتم نه آزاری می رسانم و نه دوستشان دارم حس خنثی و برای همین هیچ وقت از این قسمت طبیعت لذت نبردم
چون این ها هم زنده محسوب میشن اما برای من نقش مرده رو دارند :/
شاید خودم خیلی وقته که مردم 🙁