همیشه در ارتباطات نوشتاری، به نقص نوشتار برای انتقال کامل اطلاعات و یا انتقال درست آنچه در ذهنم است رسیدهام.
تو از ایکس مینویسی و او در ذهنش مسئله وای را بررسی میکند.
درست مثل انتقادهایی که این روزها در وبلاگهای دوستان نسبت به هم میبینم، خواننده مطلب میگوید تو این را گفتی و نویسنده متن میگوید نه من منظورم این نیست.
همیشه این سوءتفاهمهای برداشتی از نوشته، من را به این فکر برده است که آیا ما در خواندن کتابها هم با این مسئله مواجه هستیم، که اگر اینگونه باشد وای به حال نویسندهاش.
عکسی روی پروفایلم داشتم با زمینه مشکی و این نوشته، “گاهی تمام جمعیت شهر همان یکنفریست که نیست” من این متن را برای فوت یکی از عزیزانم قرار داده بودم، و وقتی دیدم ذهنیت دوستی این است که من شکست عشقی خوردهام و این متن اشاره به آن دارد متعجب شدم.
یا در مورد پست “نامهای برای خودم“، یکی از افرادی که متن را خوانده است، فکر کردهاند که منظور من از ۱۷ سالگی یک عاشقی بوده است، که من اینبار با دهان بازتری متعجب شدم.
البته که گاه مبهم مینویسم، اما هر جا از عشق نوشتهام منظور یک رابطه عاشقانه لیلی و مجنونوار منتهی به شکست نبوده است، من همه آروزها و رویاها را هم در واژه عشق و خواستن قرار میدهم، آرزوهایی که گاه مجبور هستی دست از آنها برداری و به مسیرت ادامه بدهی.
شاید هم خاصیت بعضی از متنها این است که تو بسته به حال خودت از آن برداشت میکنی(یاد سوگیری متمم افتادم)، و صد البته که هر بار این موارد را میبینم دوباره درد فهمیده نشدن انسان برایم زنده میشود.